احساس خوب داشتن، خودش به تنهایی حس بزرگی است. به دنیا جور دیگر نگاه کردن ، ابزاری را می طلبد که شاید مهم ترینش عشق باشد. عشق و عشق و عشق و تا بی نهایت عشق..
باور یک عشق نه زمان می خواهد و نه مکان. باور عشق لحظه می خواهد. آن لحظه که به او می رسی چه لذتی در تو ظهور می کند. لذتی که در کلام نمی گنجد. در تو نمی گنجد و اصلاً معیاری برای وصفش نیست. چه زیبا احساسی است وقتی از پشت ابهام ها به یقین ها می رسی.
عشق را باید لمس کرد با تمام وجود. با گریز از ثانیه های مرده و شتاب به سوی یک احساس تازه.
بعد از خلق این ترانه تازه فهمیدم که چرا قلم من راحت روی کاغذ نمی لغزد. یک عنصر باید حضور می داشت تا او هم به راحتی بنویسد. آن عنصر عشق بود. امروز از دیروز ها سرشار ترم و می توانم با اطرافم عشق بازی و ترانه بازی کنم. کاری که تا دیروز توانش را نداشتم. زنده باد عشق.
تقدیم به تو ای بهترینم . . . . . . . . .
قاصد ِ رهایی
به : ناجی دوباره ی لحظه هایم
سر ِ وعده گاه ِ خود گریزی و مرگ!
لب ِ مرز ِ سوختن و تنها شکستن
زیر ِ تیغ ِ تیز ِ خون گریه و ماتم ،
وقتی باید می شدم هم مزه ی تلخ گسستن ،
یه طلوع ِ شرقی سرخ ِ طلا پوش
منو از خواب ِ همیشگی رها کرد
رَخت ِ پوسیده ی پاییزی شب رو
با ظهورش از وجود ِ من جدا کرد
یه حضور، هم وادی پاکی دریا
یه نفر که مثل ِ جنگل شاعرانه س
یه طلوع ِ مطلقِ ِ همیشه سوزان
یکی که بهانه ی همین ترانه س
واسه ی نجات از این سقوط ِ پرسوز، تو شدی خورشید ِ قصه ساز امروز
تو شدی سوار ِ جاده های بودن ، تو شدی ناجی شرقی شب ِ من
ظلمت ِ جنون ِ پیله های سنگی
از تو روشن شد و خط خورد بی کسی ها
از تو کم شد این تب ِ مرگ آور ِ پیر
با تو شد لحظه به رنگ ِ اطلسی ها
تو رو می پرستم ای تبار ِ عاشق
تو که هنگامه ی سبز آشنایی
با تو تازه میشم از غبار ِ دیروز
با تو ای سفیر و قاصد ِ رهایی
به دل و آغوش ِ یَخوارگی من
یه بَغل گرمای دِلبرانه دادی
از ستاره های آسمون ِ مِهرت
یه سبد امید ِ نو جوانه دادی
منو از عُمق ِ تلاطم و تباهی
به کنار ساحل دستات رسوندی
من و به اقاقی رَج زدی و ساختی
با یه بوسه به تنم غزل پوشوندی
واسه ی نجات از این سقوط ِ پرسوز، تو شدی خورشید ِ قصه ساز امروز
تو شدی سوار ِ جاده های بودن ، تو شدی ناجی شرقی شب ِ من
۸۷/۱۱/۱۲
آریا فتاحی