امشب شب عجيبي است. شبي به بلنداي هيچ شب ديگر. شبي پر از آنچه در ديگر شبها نيست.
نمي دانم چه شد، كه ذهنم به سمت موضوعي رفت كه تا به حال به آن فكر نكرده بودم. سال هاي سال از كنارش ساده گذشته بودم اما به راستي اين موضوع درسي بزرگ با خود به همراه دارد. داستان يك عشق . اما نه عشقي پوشالي از جنس عشق هاي مدرن و دست مالي شده ي عصر امروز. عشقي ديرين و پاك اما آموزنده به وسعت همه ي جهان و به بلنداي شب يلدا.
امروز كه سرما و يخبندان درونم وجود و قلم من را منجمد و بي حركت كرده است با خود ديدم و گفتم دست كم اين داستان زيبا را به قلم بنويسم شايد فرداي بهتر بعد از امشب يخ روح و قلم من را آب كند.
شايد كه دوباره با عشق آشتي كنم. و بياموزم از عشق دو مجنوني كه هيچگاه به هم نمي رسند.
داستان خيي ساده است.
يكبار به فصل آخر اين فصل پر درد توجه كن.
به شب گريه هاي واپسين و صداي سكوت اين خود گريزي پاييز ، گوش كن.
پاييزي كه مي رود اما عشقي پر از حرارت را با خود مي برد.
عشقي كه مي سوزد اما خاكسترش قطرات باران است كه عطش ما را فرو مي نشاند. سخاوتي وصف ناپذير و از خود گذشتگي بي بديل .
پاييز عاشق زمستان است. و روز ها و شب ها در سوگ نرسيدن به معشوقش خود را مي خورد ، تنش زرد مي شود و مي خشكد و پژمرده مي شود.
فصل آخر پاييز ، فصل تازه زمستاني است كه همه چيز را منجمد مي كند و از حركت باز مي ايستاند فقط براي عشقي كه او را ترك مي كند و سهم او از آن عشق يك بوسه ي كوچك است. بوسه اي بر لبان پاييز و وداع با او.
پاييز امشب بايد برود. فردايي در كار نيست. و يلدا سفير عشق و دوستي واسط ميان اين دو است. يلدا مي آيد و به پاس قداست عشق تنها به بلندي يك شب كه فقط كمي بلند تر از ديشب هاي گذشته است ، به پاييز فرصت مي دهد كه با معشوقش وداع كند.
زمستان بر بالين پاييز مي آيد. و تمام شب را با او و با حضور كم رنگ او و به ياد فرداهايي كه او نيست سر مي كند. زمان مي گذرد. نواي سحر گاهي نداي رفتن مي دهد و بانگ جدايي در گوش پاييز زمزمه مي كند. فرصتي كوتاه براي خداحافظي باقي است و تنها يك جمله ، پايان اين عشق نا سر انجام است. پاييز ناله كنان و پر سوز مي گويد:
" تو را دوست دارم براي آن روزهايي كه به يادت پژمردم. و به اندازه ي فردايي كه تو را نمي بينم تو را دوست دارم"
صبح فرا مي رسد و او بي صدا در آغوش زمستان آرام مي گيرد.
و زمستان براي اين عشق پاك و براي همراه هميشه غايبش و براي به ياد داشتن او كه آخرين لحظات را بي بال و برگ سپري كرد، آرامگاه پاييز را با برف تزئين مي كند.
زمستان پاييز را فقط چند لحظه احساس مي كند اما چنان در درياي اين عشق غوطه ور مي گردد كه تا لحظه ي زندگي اش هيچ گاه رنگ تاريكي نميگيرد بلكه با سپيد دانه هاي پر مهرش روشني وصف ناپذيري را به طبيعت اهدا مي كند. اين روشني مديون عشق پاييز و زمستان است.
بايد آموخت از اين دو اسطوره ي عشق و از يلدا كه براي دمي كوتاه مسبب اين عشق بود.
پس معشوقتان را همين امروز و همين فردا در يابيد. شايد فردايي در كار نباشد.
يلدايتان پر عشق
آريا فتاحي